فرشته کوچک من

خاطره زایمان

1392/1/13 15:31
نویسنده : الهام
2,225 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام عزیزم

همیشه دلم می خواست خاطره زایمانمو بزارم تو وبلاگت تا وقتی بزرگ شدی بخونیشو بدونی چطور اومدی تو این دنیا

اما تو نموندی تا بزرگ بشی

زود رفتی و منو با غم دوریت تنها گذاشتی

اینو یه روز قشنگ وقتی تو بغلم خواب بودی برات نوشتم

الان وقتی دیدم دلم خواست بزارم تو وبت تا یادم نره لحظه زیبای تولدتو

عزیزم کاش هنوز تو بغلم بودی

هلیا جان

 

امروز 36 هفته ات تموم شد رفتیم تو 37 هفته

 

دخترم مامان خیلی خیلی حالش بده رفته بودم حموم یدفعه کمرم گرفت همون جایی که به خاطره سرفه های شدیدم درد میکرد طوری که با گریه نشستم رو زمین و به هیچ وجه نمی تونستم از جام پاشم هر طوری بود بابا علی رو صدا زدم اونم خیلی ترسید بهش گفتم که بیاد و کمکم کنه به زور بلندم کرد

 

مادر جونم پشته در حموم وایستاده بود و خیلی نگران شده بود

 

بابایی کمکم کرد خودمو شستمو اومدم بیرون من همش گریه میکردم و اصلا نمی تونستم تکون بخورم وقتی اومدم بیرون برام جا انداختن و کمرمو با پمادی که دکتر داده بود ماساژ دادیم اما من اصلا نمی تونستم تکون بخورم نه میتونستم بخوابم نه میتونستم بشینم حتی به زور راه میرفتم با قدمای خیلی خیلی کوتاه اونم به کمک بابا یا مادر جون

 

بابا علی به اورژانسه بیمارستان نجمیه زنگ زد تا بپرسه که چی کار کنیم اونا گفتن که باید با بخشه زایمانش صحبت کنه

 

زنگ زدیم و مادر جون براشون توضیح داد که چی شده اونا هم گفتن که یکم استراحت کنه اگه بهتر نشدم برم بیمارستان

 

اما بهتر که نشدم هیچ هر لحظه بدتر میشدم به طوری که وقتی سرفه میکردم کمرم خیلی خیلی درد میگرفت داد میزدم و به بابا علی میگفتم کمک کنه

 

بابا زنگ زد به اورژانس که بیان اما من دیگه نمی تونستم تحمل کنم و گفتم که خودمون بریم بیمارستان نجمیه اونم قبول کرد و زنگ زد به اورژانس که نیان و خودمون راه افتادیم رفتیم بیمارستان ساعت حدوده 5 بود تو راه من از درد همش گریه میکردم بابا هم خیلی نگران و ناراحت بود مادر جون با این که سعی میکرد منو آروم کنه اما بغضی وقتا نمی تونست و با گریه من گریه می کرد

 

بلاخره رسیدیم بیمارستان بابا مارو پیاده کرد که بره ماشینو پارک کنه من و مادر جونم رفتیم تو بیمارستان مادر جون گفت بریم بخش زایمان اما من قبول نکردمو میگفتم این کمر درد ربطی به زایمان نداره و رفتیم اورژانس اونجا مادر جون وضعیته من و براشون توضیح داد و بابا هم اومد پیشمون اما اونا هم گفتن که باید برم بلوکه زایمان تا اول اونجا بررسی بشم اگه بچه مشکلی نداشت بعد برم اورژانس

 

با اسانسور رفتیم بلوک زایمان و تمامه مدت من میگفتم که ربطی به بچم نداره و از اونجایی که تکونای شما هم خوب بود من خیالم راحت بود

 

وقتی رسیدیم من رفتم تو و گفتم چی شده و دکتر گفت برم آبمیوه بخورم و برگردم که نواره قلب جنین بگیرم من ومادر جون نشستیم و بابا رفت که آبمیوه بخره بعد خوردم و رفتم تو

 

یکم نشستم تا نوبتم بشه بعد رفتم خوابیدم رو تخت و دستگاه و بهم وصل کردن و تقریبا چهل و پنج دقیقه طول کشید بعد دکتر اومد و با تعجب گفت که چند هفته ای گفتم که 36 هفته تموم شد بهم گفت که بخواب برای معاینه

 

من کلی ترسیدم وگفتم که مگه نوار قلب مشکلی داشت دکتر گفت که حالا بخواب وقتی معاینه کرد گفت که درد زایمانته که شروع شده و یه مسکن بهم زد تا یکم دردام کمتر بشه من و میگی داشتم سکته میزدم باورم نمیشد یعنی واقعا داشتی میومدی

 

هم میترسیدم هم خندم میگرفت بلند شدم رفتم بیرون دکتر اومد بهم گفت که این درد شروعه درد زایمانه اما چون شما تو 36 هفته ای و احتمال داره بچه نارس باشه و بخشه ان ای سی یو ما هم پره و نمی تونیم شما رو پزیرش کنیم من رفتم بیرون و به بابا علی و مادر جونم گفتم بابا از این که شما داشتی میومدی خوشحال بود و من و دلداری میداد بعد رفتیم تو بخشه زایمان ازمون امضا گرفتن که با رضایته خودمون رفتیم و دکتر هم بهم گفت اصلا خونه نرو چون حتما امشب زایمان میکنی و برو یه بیمارستانه دیگه

 

من با کلی اسرار از بابا خواستم که بریم خونه تا من وسایلمو جم کنم بابا هم مارو برد خونه تو راه من همچنان درد داشتم

 

وقتی رسیدیم خونه اذان شب شده بود بابا رفت خونه عمه و مادر جون افطار کرد و یه چیزی خورد و منم وسایلمو با کمک مادر جون جم کردمو و یه لحظه ام رفتم تو اینترنت و به دوستام گفتم که دردم شده و شما داری دنیا میای

 

بابا علی اومد دنبالمون حدوده ساعته 10 بود راه افتادیم سمت بیمارستان بقیه الله و تو راه هم من دردم باز زیاد شده بود اثر مسکنه رفته بود

 

رسیدیم بیمارستان رفتیم بخشه زایمان اونجا دکتر گفت بخواب تا معاینت کنم وقتی معاینه کرد گفت بچه داره دنیا میاد و زنگ زد بخش ان ای سی یو اما اونا هم گفتن که بخششون پره و جا ندارن بابا و مادر جون رفتم پایین و هر چی صحبت کردن قبول نکردن که اونجا بستریم کنن من همش گریه میکردمو نگران بودم

رفتیمو سوار ماشین شدیم من هم از درد هم از نگرانی گریه میکردمو و بابا نمی دونست باید چی کار کنه راه افتادیمو رفتیم اما نمی دونستیم کجا بریم بابا میگفت نگران نباش اخرش اینه که میریم بیمارستان خصوصی اما هزینش خیلی سنگین بود

یک دفعه یاده بیمارستان میلاد افتاد و سریع رفتیم انجا من رفتم تو اتاق معاینه به دکتر گفتم که درد دارم و اونم معاینم کرد و گفت که دهنه رحم 2 سانت باز و شما داری به دنیا میای زنگ زد بخش زایمان و ان ای سی یو خدارو شکر اونا تخت خالی داشتن و قبولم کردن بعد با بابا و مادر جون رفتیم به سمت بخش زایمان بهم گفتن با ویلچر برم اما من گفتم که می خوام راه برم تا شما زودتر دنیا بیای عزیزکم

وقتی رسیدم بخش زایمان بهم لباس دادنو بستریم کردن اما بعد چند ساعت که دیدن زایمان پیش نمیره بهم سرم زدنو بردنم تو بخش شب بدی بود تو اتاق 4 تا تخت بود که اون 3 تای دیگه بچه هاشون کنار شون بودن اما من هم درد داشتم هم این که تو دنیا نیومدی

یکم خوابم برد خیلی خسته بودم نزدیکای صبح بود صبح یکم صبحانه خوردم و باز خوابم برد به بابا زنگ زدم رفته بودن خونه گفت که الان میان نزدیکای ساعت ملاقات بود که داشتم با خاله حرف میزدم یکدفه چند تا پرستارو دکتر اومدن تو اتاق پر بود از خانواده ی بقیه که اومده بودن ملاقات پرده هارو کشیدنو و همراهارو بیرون کردن دکتره معاینم کرد و بعد گفت سریع ببریدش بلوک زایمان من گیج شده بودن

گفتن به شوهرت بگو سریع بیاد منم زنگ زدم گفت تو راهه بهش گفتم وسایل بچرم بیاره که مجبور شد باز برگرده خونه و بیارشون ساعت 2 بعد از ظهر بود من درد داشتم اما کمتر شده بود بهم دستگاه ان اس تی وصل کردن که ضربان تورو نشون میداد و بهم امپول فشار زدن کم کم دردام زیاد شد ساعت به زور میگذشت و  هر یک ساعت منو معاینه میکردن اما زایمان اصلا پیش نمی رفت من از درد ناله میکردمو هر وقت معاینه میکردن میگفت 2 سانته

وای دیگه نمیتونستم تحمل کنم تمام کادر بلوک زایمان عوض شدن و دکتر جدید اومد و باز معاینم میکردن خیلی درد داشتم اما هیچی پیش نمی رفت

ساعت 10 و 11 بود و من هنوزم 2 سانت بودم و دردام زیاد بودو بعضی وقتا جیغ میزدم

تا ساعت 12 که کیسه ابم پاره شد بعدش دردام دیگه قابل تحمل نبودن و من جیغ میزدم و پرستاره منو دعوا میکرد اما دست خودم نبود منم متکارو میزاشتم رو دهنم و جیغ میزدم تا پرستار دعوام نکنه نمی زاشت برم دستشویی

منم بدونه که بهش بگم رفتم دستشوی احساس کردم داری میای اومدم بیرون و داد میزدم که داره میاد

یکی دیگه هم کنار تخت من بود که اونم خیلی درد داشت اما اونم با من داد میزد که بچش داره دنیا میاد

پرستاره اومد گفت من الان معاینت کردم اصلا چرا تو پاشدی

بهش گفتم داره میاد

معاینم کرد گفت اره بدو برو اتاق زایمان منم از ترس این که تو دنیا بیای سریع رفتم یه صندلی بود نشستم روش و منو اما ده کردن دکتر اومدو بهم گفت هر وقت گفتم با تمام وجودت زور بزن تا سریع بیاد منم گفتم باشه

وقتی میگفت من با همه وجودم جیغ میزدمو و زور میزدم وای وقتی سرتو دیدم دیگه دردی و حس نمی کردم بهم گفت سریع زور بزن تا بیاد بیرون با یه زور اومدی تو دنیا و صدا گریت اومد ای جان من اصلا دیگه هیچی نمی فهمیدم فقط میگفتم تورو خدا بدینش بغلم

پرستاره با خنده گفت بزار تمیزش کنم گفتم نه بدش تورو خدا بدش بغلم اونم گذاشتت رو سینم با چشمای نازت نگاهم میکردی و من قربئن صدقت میرفتم پرستار تورو گرفت که تمیزت کنو دکتر بهم گفت یه زور بزن تا جفت بیاد منم به حرفش گوش دادم اما همه حواسم به تو بود وقتی داشت بخیه میزد من هیچی حس نمیکردمو فقط تورو نگاه میکردم که پرستار داشت تمیزت میکرد لباسات نرسیده بود و شما لخت مونده بودی قربونت بشم تو یه پتو پیچیدنتو و زفتیم از اتاق زایمان بیرون تو تو یه تخت کوچولو بودی و من نمیتونستم ببینمت چون ماه رمضون بود همه رفته بودن سحری بخورن منم هی صدا میزدنم که بچمو بدید بهم

تا پرستار اومدو لباس یکی دیگه از بچه هارو داد تا تن تو کنن تا وقتی رفتیم تو بخش لباس تورو بدم برای اون بیارن

چون کسی نبود خودم لباس تنت کردم ای جانم عزیزم فقط قربون صدقت میرفت تو شیطونم همش دستتو می خوردی انگار خیلی گشنت بود تا این که بغلت کردمو شیرت دادم 2 ساعت تمام چسبیده بودی بهم و شیر می خوردی ای جانم

چه لحظه زیبایی بود

عزیزم دوست دارم

وقتی از اتاق رفتیم بیرون بابا با دوربین اومد جلو و مادر جون وخاله دم در بودنو منو بوس کردن بابا علی بدون این که به اطرافش توجه کنه اومدو منو بوس کرد و قربون صدقم میرفت هی بهش میگفت تورو نگاه کنه اونم میگفت باشه بعد با دوربین اومد بالا سرتو ازت فیلم گرفت و تو همچنان دستتو می خوردی وقتی رسیدیم به بخش از بابا خدافظی کردمو و اونا هم رفتن و من و تو رفتیم تو اتاق حالا من وتو تو اون اتاق 4 تخته تنها بودیم و همه رفتم

عزیزم این روز بهترین روز زندگیم بود

اینم عکست

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

سانی مامی شادیسا
17 فروردین 92 8:27
الهامممممممممممممممم جونم بمیرم واست ... چه دردی کشیدی. ولی این درد در مقابل درد دوری و از دست دادن فرشته ات هیچ بوده! می دونم....
انشاله که زایمان بعدیت بدون خطر و درد باشه. انشاله که نی نی نازت رو به سلامتی در آغوش بگیری و همیشه همیشه در کنارت بمونه .


فدات سانی جون
مرسی که بهم سر میزنی
انگار همه فراموشم کردن
nira
21 فروردین 92 15:53
تجربه تلخی بود ،امیدوارم خدا بهت صبر بده وبعد از اون یک نی نی خوب خوب ، به زودی انشالله


ممنون از هم دردیت عزیزم
نرگسی مامی هنا
5 اردیبهشت 92 2:31
سلام عزیزمهربونم.
دوست خوبم همیشه بیادتم آخرین بار شب قبل از پرواز هلیا کوچولو با هم حرف زدیم خیلی برات ناراحت بودم خیلی.همیشه واست دعا میکنم وخیلی خوشحال شدم که دوباره مادر شدی.
انشاا....در پناه خدا کوچولوت رو بزرگ کنی

اینم آدرس وب هلنا بیا پیشم
دوست دارم
http://helena-meshkinfam.niniweblog.com/


ممنون نرگس جون
مرسی که به یادم بودی
چشم حتما سر میزنم
ترنم
16 اردیبهشت 92 17:33
الهام جان من یه شب تو نی نی سایت باهات اشنا شدم
نمی دونم یادت باشه یا نه ولی ادرس وبتو سیو کردم بهت سر می زنم
قلبم می خواد از جا کنده شه وقتی می خونم نوشته هاتو
با همه همهی وجود برات دعا می کنم خدا بهت یه نی نی سالم و صالح بده
خودتو آزار نده که شاید برا پسر گلت اتفاقی بیفته ان شالله خدا همه چی رو به خیر می گذرونه عزیزم
به خودت امیدواری بده محکم باش
امیدوارم خبر زایمان خوبتو بشنوم برات خیلی دعا م یکنم
من یه کوچولو دارم موقع شیر خوردنش برا سلامتی هر دوتون دعا میکنم


ترنم جون ممنون که بهم سر میزنی عزیزم
به دعات خیلی نیاز دارم
اما می خواستم بگم که بیا تو وبه پسم بهم سر بزن
اینجا مینویسم تا دلم آروم بگیره وگرنه حالم خوبه عزیزم
نمی خوام ناراحتت کنم
http://eshghezendegim.niniweblog.com
این وب پسرمه بیا پیشمون